محمدحسین رضازاده
نام پدر: محمّدعلي محل و تاريخ تولد: استهبان 1349
سن: 17 سال تحصيلات: اول راهنمايي
شغل: محصّل وضعيت تأهل: مجرّد
ارگان اعزام كننده: بسيج حضور در جبهه: 495 روز
مسؤوليت: مسؤول تداركات مجروحيت: تركش در ناحيه ران
تاريخ شهادت: 28/12/66 محل دفن: استهبان
از نسل آفتاب بود و چهرهي ملكوتياش در يك صبحدم زيبا طلوع كرد. چشمانش خيلي زود واقعيتهاي زندگي را ديد و به سمت آنها به حركت درآمد. «محمّدحسن» بسيار دلسوز بود و بيريا و با آنكه سن و سال زيادي نداشت هميشه به فكر مادرش بود و در كارهاي منزل به او كمك ميكرد. در مغازهاي مشغول به كار بود تا بتواند به خانوادهاش كمكي كند. زماني كه صوت زيباي اذان، فضاي شهر را عطرآگين ميكرد سريع در مغازه را ميبست تا خود را به نماز جماعت برساند. «محمّدحسين» رفتاري صميمي و دوستانه داشت، مخصوصاً با غريبهها.
عشق به رهبر و انقلاب با خونش عجين شده بود و همين علاقه، او را به پايگاه مقاومت بسيج كشاند. آن گاه كه ايران مظلومانه جنگ تحميلي را به نظاره نشست، پيام امام خميني(ره) او را پريشان و بيقرار رفتن كرد. با آنكه سن زيادي نداشت اما با اصرار فراوان راهي گشت و روزهاي زيادي در كنار آرزومندان وصال در جبهه ماند. همسنگرش ميگويد1 : «او بسيار شجاع و دلير بود، به طوري كه در اولين باري كه به جبهه آمده بود جوانمردانه در مقابل هجوم هليكوپترهاي دشمن آتش گشود، سينه سپر كرد و ايستادگي، كه با اين كارش زبانزد همگان شده بود.» چنان به جبهه دل بسته بود كه هرگاه به مرخصي ميآمد و به او ميگفتند: «كه ديگر به جبهه نرو!» تا چند روز ناراحت بود و غذا نميخورد. در رعايت كردن مسايل ديني بسيار حساس بود و از بيتالمال استفاده نميكرد چرا كه با لباسي كه خود خريده بود هميشه راهي جبهه ميشد. يك بسيجي مخلص بود كه پوتينهاي پاره شدهي رزمندگان را ميدوخت و اجازه نميداد كه خود آنها متوجه شوند. مسؤول تداركات بود و از اينكه خدمتي براي رزمندگان انجام دهد، افتخار ميكرد. او نمونهي زيبايي از عشق و ايمان وايثاربود. در اكثر مواقع لبهايش به خاطر روزهداري در گرماي تابستان خشكيده بود. تنها مونسش در دل سنگر، نمازي بود كه شبانه به ياد محبوبش ميخواند.
«محمّدحسين» دلي عاشق و بيقرار داشت و در «عمليات والفجر 10» مقدمات حضورش را فراهم نمود و طي نبردي بيامان دشمن را به عقب راند و چنان سدّ راهش شد كه او را به خاك مذلّت نشاند و آن گاه كه خود در آتش عشق، خاكستر ميشد چنان از جدايي گله كرد كه يار از پس پرده برون آمد و با چشمان دلربايش او را تا اوج وصال پر داد.
«وَ لا تَحْسَبَنَّ اْلَذِينَ قُتِلُواْ فِي سَبِيلِ اْللَّهِ اَمْواتَاً بَلْ اَحْياءٌ عِندَ رَبِّهِمْ يُرزَقُونَ.»
قدرتها و ابر قدرتها و نوكران آنان مطمئن باشند كه اگر خميني يكّه و تنها هم بماند به راه خود كه راه مبارزه با كفر و ظلم و شرك و بت پرستي است ادامه مي دهد و به ياري خدا در كنار بسيجيان جهان اسلام، اين پابرهنههاي مغضوب ديكتاتورها، خواب راحت را از ديدگاه جهان خوران و سر سپردگان آنها كه به ستم و ظلم خويشتن اصرار مي نمايند سلب خواهد كرد. من خون و جان ناقابل خويش را براي اداي واجب حق و فريضهي دفاع ازمسلمانان آماده نمـودهام و در انتظـار فوز عظـيم شهادتـم. مسلـمانان از هياهـوي طبلهاي تو خالي تبليغات ظالمانه نهراسند كه كاخها و قدرتهاي نظامي و سياسي استكبار جهان همانند لانهي عنكبوت است و در حال فرو ريختن است. (امام خميني)
با سلام و تحيت به يگانه منجي علم بشريّت حضرت حجت(عج) و نايب بر حقّش خميني كبير؛ اين بت شكن زمان، اين پيرجماران، اين نجات دهندهي ملت ايران و ملت جهان و با سلام و درود به قائم مقام رهبري آيت الله منتظري و با سلام و درود بر مسؤولين نظام مقدّس جمهوري اسلامي كه كشور را و ملت را نگه داشته اند و با سلام و درود به رزمندگان اسلام آن كفر ستيزاني كه در عرصهي پيكارِ نبرد با كفر و ظلم و شرك در حال ستيزند. بارالها، تو شاهدي كه اين مسائل را بر روي كاغذ مي آورم از ته قلب مي گويم و براي تو و به خاطر تو براي رضاي تو شروع مي كنم. اول بگويم كه من كوچكتر از آنـم كـه بخـواهم براي اين چنيـن ملت فداكـار و مبارز و دلسوز به كـشور و مملكـت وصيت داشته باشم، اما به عنوان تذكر مي گويم كه همانطور كه در اول مقدّمه نوشته بودم كه امام اين را به زبان و قلم آورده است به والله هرگاه كه مي خواهم مرخصي بيايم تا به ياد اين سخن مي افتم با خود مي گويم وقتي رهبر ما اينچنين مي گويد واي بر من كه جبهه را خالي بگذارم.
تنها وصيتي كه اينجانب براي ملت عزيز دارم اين است كه با فرستادن فرزندان خود به جبهه و تشويق كردن آنها براي اين كار خير و ضروري و گرم نگه داشتن پشت جبهه، جبهه ها را خالي نگذاريد و نباشد پدر و مادري كه بگويد من مسلمانم و از آمدن فرزندش به جبهه جلوگيري كند، كه اگر اين چنين پدر و مادراني باشند والله از كافرانند كه لبيك به حسين زمان نگفتهاند. شماهايي كه روز عاشورا بر سر و سينه خود مي زنيد و مي گوييد؛ اي حسين، اي كاش بوديم تا در ركاب تو بجنگيم، امروز همان روز رسيده است پس چرا لبيّك نمي گوييد در اين طرف كه فرزند امام حسين(ع) هست و در آن طرف فرزند يزيد ظالم است پس چرا لبيك نمي گوييد؟ افرادي كه به جبهه نمي آيند و هر بار بهانهاي مي آورند آيا فكر اين را كردهاند كه بايد فرداي قيامت جواب خون شهدايي كه ريخته شد و پايمال شده بدهند و مي گويم كه امام، امام، امام را تنها نگذاريد.
و در آخر از پدر و مادر عزيز و مهربانم طلب حلال بودي مي طلبم و اميدوارم كه مرا ببخشند كه نتوانستم حقّ عظيم و بزرگشان را ادا كنم، ان شاالله كه خداوند حق شما را در صحراي محشر بدهد. ان شاالله. مادر و خواهرم، زينب وار بايست و مقاومت كن و از زخم زبانهاي اينهايي كه تهمت مي زنند و هر حرفي كه از دهانشان در مي آيد مي زنند نترسيد و همچون كوه استوار و زينب وار بايستيد. از برادرانم حلال بودي مي طلبم و اميدوارم كه مرا ببخشند و از آنان مي خواهم كه اسلحهي به زمين افتادهي اين حقير تا گرم است از زمين بردارند و براي حفظ و نجات اسلام به پاخيزند. هر كس حقي بر گردن من دارد مرا ببخشد و مرا حلال كند و از دوستان و قوم و خويشان مي خواهم كه مرا ببخشند.
والسلام. برادر كوچك شما ـ محمّدحسين رضازاده
گـر مـرد رهي ميان خــون بايـد رفت از پـــاي فتاده سرنگـون بايد رفـت
برخيز كـه آهنـــگ سفـر بــايد كـرد چون موج زبحر خون گذر بايد رفـت
بر درگه دوسـت نقد جان بايد ريخـت در مسلـخ عشـق ترك سـر بايد كـرد
در حجـله عشـق بيكـفـن بايـد رفت دلسـوختـه پـاره پـاره تـن بايـد رفت
ازجان بگـذر كه درسرا پردهي دوست فـارغ زسـرو دسـت وبـدن بايـد رفت